امروز روز عجیبی بود برام. صبح با خواب دعوا با خاندان «چ» و کلللللی حرص خوردن بیدار شدم. خوشبختانه به نسبت امروز شدت پ کمتر بود. بعد یهو ناامید بودم و بعدش یه دفع سرخوش. عین بایپولارا که بیشتر تایمو تو فاز مانیا باشن...
تنبل خواب بود و منم بیقرار و هیجانی الکی. پس فردا میرم دکتر ببینم درباره داروم چی میگه. دوزشو عوض میکنه یا نه.
دیشب دیدم گهنیا یه پست گذاشته از نمایشگاه تو غرفه همون شرکت درپیت و باز کلللللی حرص خوردم که این آشغالو ننداختن بیرون و قطعا این پست خطاب به منه اما منظور چیه رو نمیفهمم. هیچ ردی تو نت نیس که بتونم بفهمم چه خبره. خدا مرگت بده کافکش. خدا لعنتت کنه که منو به این روز انداختی حیوون کثیف. بیشرف زنباره که افتادی دنبال ناموس مردم...
امروز خبر فوت این بازیگره رو خوندم و خب حس بعدی گرفتم از اینکه عمرم شاید رو به اتمام باشه و من به امید چیم؟ این همه حسرت زندگی نکرده رو کجا ببرم؟ این همه رنج و این همه شکنجه و این همه بی عدالتی و این همه خشم و این همه کینه... واقعا به چه گناهی این سرنوشتو داشتم؟ چکار کرده بودم به درگاه خدا که اینجوری زندگیم قفل شد... واقعا خدایا عدالتت و رحمتت چی میشه؟
نه «ه.ف» پیام داد و نه بردرلاین عاشق میس انداخت! هیچ خبری نیس و هیچامیدیم نیس و وای به من و روزایی که تو راهه...
چقد دیشب تو خواب دلم حرم میخواس وچقد الان دلم یه زیارت مشهد تنهایی میخواد ولی وای به این اسارت....
خدایا به بزرگیت قسم نگاهم کن
الهی به امید تو